دلی می خواهم از هر کار فارغ


زنام و ننگ و فخر و عار فارغ

مرا باید که در گلزار باشم


به گل مشغول لیک از خار فارغ

چنان فارغ ز محنتها به یک بار


که هست از محنت من یار فارغ

چو چالاکان ز خلد و دوزخ آزاد


چو ناپاکان ز نور و نار فارغ

خمار آلوده چون محتاج راح است


نمی یارد شد از خمار فارغ

عدو یک لحظه کی بوده است هرگز


ز دعوی های نا هموار فارغ

دلا گر بشنوی یک نکته از من


شوی از هفت و پنج و چار فارغ

اگر خواهی که باشی شادمانه


ز غم خوردن مرا بگذار فارغ

نزاری از بلای نفس ناقص


شود هم عاقبت یک بار فارغ